سیمرغ روی شانه های هوتن؛ یک آدم ساده پیچیده!
هوتن شکیبا، متولد بیست و چهار خرداد هزار و سیصد و شصت و سه در تهران است. اصالت وي کرد مي باشد و بزرگ شده سنندج است. کارشناسی کارگردانی تئاتر از دانشگاه سوره و کارشناسی ارشد بازیگری از دانشگاه هنر دارد. از او فیلم های «طبقه حساس»، «هلن»، «حق سکوت» و سریال پر مخاطب «لیسانسه ها» را به خاطر داریم. در این شماره به مناسبت آخرین هنرنمایی او در فیلم «شبی که ماه کامل شد» و دریافت سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول برای همین فیلم، گفته های خواندنی هوتن شکیبا را با هم می خوانیم.
تهیه و تنظیم: عباسعلی اسکتی
*به نظر در این سال ها تئاتر خیلی مخاطب داشته و خیلی گسترش پیدا کرده است. می توانم با آمار بگویم که یکسری از اجراهای تئاتر بیش از برخی فیلم های سینمایی فروش داشته اند، اجراهایی که بیش از دو میلیارد هم فروش داشته اند.
*مخاطبی که تلویزیون دارد، نه تئاتر دارد و نه سینما، تلویزیون مربوط به یک قشر خاص نیست و اقشار مختلف را تحت پوشش قرار می دهد و این خیلی خوب است.
*در آن سال ها که کنکور شرکت می کردم، می خواستم کارگردانی سینما بخوانم، اما در سالی که من دانشگاه قبول شدم، سینما نگرفت، پس من هم با خودم گفتم که به رشته تئاتر می روم و ترم بعد تغییر رشته می دهم، ولی وقتی به آنجا رفتم، اعتیادش باعث شد که آنجا بمانم و مسیر زندگی ام تغییر پیدا کرد.
*دوره چهار ساله لیسانسم را هفت الی هشت سال کش دادم، فقط به خاطر این که در آن فضا بمانم که بعد از آن نيز به همان بهانه دوباره فوق لیسانس هم خواندم، چون به نظر من فضای دانشگاه خیلی کمک می کند که ما بتوانیم تجربه و ریسک کنیم.
*تصویر را اولین بار که دبیرستانی بودم، تجربه کردم. آن موقع یک فیلم کوتاه برای جشنواره دوربین های خانگی ساختم.
*آقای سروش صحت، خیلی زیاد تئاتر می دیدند و بسياري از اجراهای من را هم دیده بودند، حتی ما در یک اجرا با یکدیگر همبازی بوده ایم. ما در نمایش «آوازه خوان طاس» همبازی بودیم. در این سال ها در کارهای مختلفی برای بازی از من دعوت می کردند که متاسفانه تداخل در اجراهای من وجود داشت که خب در سریال «لیسانسه ها» این اتفاق خوب رخ داد.
*به نظر من تئاتر خیلی سخت تر از کار تصویر است، به خاطر اینکه زنده اجرا می شود، ولی اگر در تصویر تولیدی خطایی صورت بگیرد، قطع می شود و باز از ابتدا آن صحنه گرفته می شود.
*لودگی زمانی اتفاق می افتد که ما همزادپنداری با نقش نمی کنیم، به آن کاراکتر نگاهی انتزاعی داریم، نه واقعی، اینها هر کدام دو مدل متفاوت هستند و خیلی وقت ها مثلا کاراکتر « اِدوارد دست قیچی» با همه عجیب بودنش آن را باور کردیم.
*نمی توانم بگویم که از شهرت بدم می آید، چون دروغ است. همه ما علاقه به دیده شدن داریم. آمده ایم بازی کنیم تا دیده شویم و در غیر این صورت به کارهای اداری مشغول می شدیم که کسی ما را نشناسد.
*شهرت را من تا آن اندازه دوست دارم که فضای خصوصی خودم آسیب نبیند، به هر صورت روی زندگی خصوصی بازیگرها و هنرمندان همیشه زوم بوده، اگرچه ما مانند خارج از کشور در ایران پاپاراتزی نداریم، ولی به هر صورت این اتفاق ناخودآگاه می افتد و به فضای خصوصی شما تا حدی ممکن است لطمه بزند.
*خیلی به ازدواج فکر نمی کنم.
*از سریال لیسانسه ها خاطره زیاد داریم، ولی یکی از اتفاقات خنده دار این است که ما به همدیگر سیلی می زنیم و من واقعا خودم خیلی برایم سخت است و آقای صحت هم می گویند که یک بار بزنید، ولی محکم بزنید و هر بار ما داستان داریم بر سر این سیلی خوردن و کلی هم می خندیم.
*هوتن شکیبا در یک خط؟ یک آدم ساده ی پیچیده!
*همه اجراها براى من همچنان هيجان انگيز است، اما «ويولن هايتان را كوك كنيد» دومين اجراى عمومى من بود و هيجان زيادى براى آن داشتم و اجراهايى مانند ويران، جن گير، مترسک، ستوان آينيشمور، بر پهنه ى دريا، پرده ى سوم صحنه ى چهارم، دن كاميلو، زمان لرزه، و ننه دلاور بيرون پشت در، هنوز هم كه يادم مى آيد، هيجان زده مي شوم.
*برای رسیدن به نقش، خیلی از فاکتورها دخیل هستند تا بتوانیم یک نقش را بسازیم، مثل پرداخت كاراكتر در فيلمنامه و نگاه کارگردان، ولى خودم به عنوان بازيگر مشاهداتم از آدم ها و تجربه حضور در صحنه تئاتر در رسیدن به نقش کمک کرد.
*خاطره جالب از نقاشی کشیدن دارم، شش ساله بودم و نقاشی برای کیهان بچهها فرستادم، نقاشی از چهره یک مرد با سبیل! نقاشی را «هومن» برادرم برایم به مجله ارسال کرد. چند هفته صبر کردیم تا خبری از چاپ نقاشی در روزنامه شود اما نشد، درنهایت هم به جای چاپ نقاشی، نامه ای از مجله برایمان ارسال کردند با این مضمون: ما این نقاشیها را چاپ نمیکنیم تا بگوییم چه نقاشی خوبی است، بلکه نقاشیها را چاپ میکنیم که خود کودک، نقاشی خودش را ببیند، نقاشیای که شما میکشید و به اسم او ارسال میکنید باعث میشود کودک همیشه وابسته به شما بماند! یادم میآید پدر در پاسخ به کیهان نوشت: ما حتی در انتخاب رنگهای این نقاشی دخالتی نداشتیم، تمام این نقاشی را خود پسرم کشیده است، فقط اسم و مشخصاتش را ما نوشتیم، آن هم برای اینکه هنوز کوچک است و سواد ندارد! همراه نامه پدر، یک نقاشی دیگر برایشان ارسال کردم، این بار نیز طرح یک مرد با سبیل بود، چند هفته بعد نقاشی دوم چاپ شد، حتی یادم است به اشتباه نوشته بودند: هوتن شکیبا از تهران و در جواب نامه پدر هم یک سؤال پرسیده بودند و آن اینکه: چرا فقط چهره مرد میکشد؟ آن هم مردی با سبیل!
*نخستین مرتبه که برای اجرای نمایش مقابل تماشاگران قرار گرفتم، تمام بدنم از هیجان می لرزید، ولی به محض این که مقابل تماشاگران ایستادم، انگار از قالب خود خارج شدم، یک آدم دیگر شدم، دیگر خودم نبودم، دیگر خجالتی نبودم. صحنه، رازی دارد که تو را تغییر میدهد.
*جذاب ترین زاویه بازیگری آن جاست که یک بازیگر بر عکس همه آدمهای دیگر فرصت دارد زندگی صد انسان دیگر را نیز زندگی کند.
*هر زمان دلم میگیرد، یک پارچه میاندازم روی صندلی و شروع به نقاشی کشیدن میکنم.
*چهارم ابتدایی بودم، در شهر سنندج، مدرسه نمونه مردمی انقلاب در منطقه مبارک آباد، ماجرا از آنجا آغاز شد که یک روز معلم پرورشی آمد سرکلاس و رو من گفت: هوتن! برای جشن بیست و دو بهمن در گروه نمایش شرکت کن. آقای قمری که این جمله را گفت، من بهت زده جواب دادم: من؟! چشم آقا معلم، ولی من فقط می توانم ادای عبدلی و اوستا را تقلید کنم! همان زمان یکی دیگر از بچههای کلاس گفت: من هم میتوانم نقش اوستا را در کنار هوتن بازی کنم. آقای قمری گفت: بیایید همین الان جلوی کلاس کمی بازی کنید، ببینم چی بلد هستید. من و همکلاسیام به شکلی نقش بازی کردیم که کل هم شاگردیها همراه معلم قهقهه میزدند.
*صدای خنده برایم زیباترین صوت است. تنها صدایی که وقتی بر صحنه در حال نقش بازی کردن هستید مستقیم دریافت میکنید، صدای خنده است.
*مادرم زیاد مخالف فعالیت هنری من نبود، ولی پدرم سالها مخالف بود و دائم میگفت با جدی گرفتن تئاتر و نمایش به هیچ کجا نمیرسی، درآمد کافی برای زندگی آیندهات نخواهی داشت و روزگارت سخت میگذرد.
*دنیای اطرافم را «پارادیک» میبینم و وقتی این نگاه «پارادیک» را به نقش آفرینی تئاتری میکشانم، تصویری متفاوت از نمایش کمدی خلق میشود.
*دوره یازدهم جشنواره تئاتر دانشگاهی یک کار به نام «ویولنهایتان را کوک کنید» داشتیم که آنجا جایزه اول بازیگری را دریافت کردم. بعد از آن جایزه، کلی امیدوار به شروع حرکت در مسیر کارهای حرفه ای بودم، اما امیدم خیلی زود کمرنگ شد و مدت زیادی در کمرنگی ماند. زمانی به اندازه هشت سال، ولی ناامید نمیشدم، دائم کار میکردم. آنقدر کار نمایشی دانشگاهی انجام دادم که یک روز پدرم که از طولانی شدن دوره لیسانس گرفتنم نیز خسته شده بود، به من گفت: هوتن جان! عزیزم، هشت سال شد این دوره دانشگاه، دیگر کافی نیست؟ اگر کاری در تئاتر نیست، کار دیگری انجام بده!
*من خسته نمیشدم، مرخصی تحصیلی میگرفتم و کار نمایشی میکردم. تابستانها همه دانشجویان میرفتند شهر خود، من در اینجا تنها میماندم، دائم تمرین بدن و بیان میکردم، معتقدم بودم تلاشهایم بینتیجه نمیماند تا اینکه به کار نمایشی یوسف باپیری رسیدم؛ نمایشی به نام «ماراساد». نقشی کوتاه در آن تئاتر داشتم، اما در جشنواره آن سال به خاطر همین نقش کوتاه تقدیر شدم.
- در دبیرستان رشته تجربی خواندم، همین شد که به این رشته علاقه مند شدم. پدر هم که می دید به جانورشناسی علاقه پیدا کردم، تشویقم میکرد، تا این که روزی از روزها که دوره دبیرستان آن هم سال سوم را میگذراندم، صدایم کرد و گفت: بیا برویم بیرون قدمی بزنیم. همراه پدر شدم. در حال قدم زدن رو به من کرد و گفت: پسرم! هر چقدر فکر میکنم، الان همه آدمهای دکتر و مهندس هم بیکار هستند، برو در رشته ای بیکار شو که دوستش داری!
*باورم نمیشد پدر چنین حرفی را میزند. این جمله پدر، اوج عشق را در وجودم ایجاد کرد و از آن پس به دنیای علاقه ام بازگشتم. پیش دانشگاهی هنر خواندم و تصمیم گرفتم در دانشگاه سینما بخوانم. تصمیم به سینما خواندن از آنجا بود که حرفهای پدر که میگفت تئاتر دنیای زیبایی است، اما در آن دنیا به زندگی مادی نمیرسی، در افکارم اثر کرده بود. آن روزها فکر میکردم در سینما پول بیشتری وجود دارد و این که دانشگاه سوره قبول شدم، اما نشد که سینما بخوانم. آن سال، سوره رشته سینما نداشت و این بار انگار تئاتر و نمایش مرا انتخاب کرد بود.