امروز : پنج شنبه ۲۱ فروردین ۰۴ - Thursday 10th April 25

«غرب غمگین» یا زوال تمام دایره؟ - کلبه سرگرمی و کولاک

هرچند مخاطب ایرانی و چه بسا جهانی مارتین مک‌دونا را با «مرد بالشی» به خاطر می‌آورد اما طرفداران نمایشنامه‌های شخصیت‌محور و پاگرفته از مفاهیم روانشناسی به خوبی می‌دانند که او بیشتر از اینکه بلد باشد طنز سیاه بنویسد، می‌تواند از دل رابطه‌های گسست‌ناپذیر اجتماعی (مثل رابطه اعضای خانواده با یکدیگر) دراما بیرون بکشد و بعد سوار بر آنها، حرف اصلی خودش را بزند.
در متن «غرب غمزده» هم که البته این روزها با عنوان «غرب غمگین» روی صحنه ناظرزاده شاهد هستیم. رابطه‌ی سمی دو برادر روایت می‌شود که سعی شده در جریان معاشرت با یک پدر روحانی و یک دخترک جوان آراسته به احساسات لطیف، کمی از سیاهی (شاید هم خاکستری) فاصله بگیرد و به سفیدی بگراید اما این تغییر از اساس، امریست ناممکن؛ چراکه آدم‌‎ها هنوز از کینه‎های قدیمی دور عبور نکرده‌اند و اگر فرصت انتقام دست بدهد تا برادرکشی هم پیش می‌روند. البته این تنها لایه‌ی سطحی قصه است، وقتی دقیق‌تر می‌نگری در زیرمتن و عمق داستان به فلسفه‌ای پی می‌بری که قرار بوده روی شانه‌های مرد کشیش (پدر ولش) عیان شود؛ فلسفه‌ای که در تلاش است هنوز به جهان امیدوار باشد، هنوز آدم‌ها را به نیکی دعوت کند و هنوز دنبال معنا برای پوچی آن بگردد و البته که دست آخر نیز به همان سرنوشت تلخ غالب صاحبان نگرش‌های متفاوت دچار می‌شود و بعد، مرتکب آن گناه بزرگ نابخشودنی؛ تمنای عدم.


«غرب غمگین» اولین تجربه کارگردانی فواد خراباتی محسوب می‌شود، هرچند که کوله‌باری از تجربه‌ی او در دستیاری کارگردان و اجرای طرح به خوبی در این اثر پدیدار شده و ابدا احساس نمی‌کنیم با یک هنرمند کار اولی مواجه هستیم. متن نیز توسط خسرو نقیبی (فیلمنامه‌نویس و دراماتورژ) و به‌آفرید غفاریان(بازیگر اثر) از نو ترجمه شده و به نظر می‌رسد همه چیز از پایه برای همین نمایش پی‌ریزی شده است؛ دیالوگ‌ها در مقایسه با سه ترجمه موجود در بازار تئاتری‌تر و ملموس‌تر است، هرچند که به دلیل حجم بالای سانسور (در صحنه‌های مستی شخصیت‌ها) آهی از نهاد تماشاگر بلند می‌شود و او در لحظاتی به خوبی متوجه دست‌بسته بودن کل گروه و بروز نقص‌های در اجراست. اساسا وقتی دو شخصیت لاابالی (کلمن و ولین) داریم، رسیدن به صحنه‌های سیاه‌مستی آنها یک انتظار طبیعی است، چه بسا بخشی از روند داستان و شخصیت‌پردازی نیز قرار بوده در چنین لحظاتی رقم بخورد، اما … ؟ گویا قوانین موجود در ایران حتی از مخاطب ایرانی هم نسبت به دیگران مخاطبان تئاتر جهان یک «تئاتربین حرفه‌ای‌تر» می‌سازد، به این معنی که او باید نادیده‌ها و ناشنیده‌های روی صحنه را «حدس بزند» و به ادامه‌ی تماشا بپردازد و همین موضوع سختی کار همه اعضای تیم مخصوصا آوا فیاض، تهیه‌کننده اثر را مشخص می‌سازد.


ما شاهد یک نمایش رئال هستیم ولی این واقع‌گرایی در طراحی صحنه نمود نیافته. دیوارها به شکل بارزی کج و شیب‌دار ساخته شده تا ذهن را به پریشان‌احوالی ساکنان آن هدایت کند. داستان نمایش در همان سال نگارش اثر یعنی ۱۹۹۷ می‌گذرد اما روستای ایرلندی کوچک محل زندگی شخصیت‌ها (لی‌نین) تأثیرات زیستن در یک محیط کوچک پیش از رواج عمومی اینترنت را به نمایش می‌گذارد؛ آدم‌ها یکدیگر را می‌شناسند، درباره‌ی هم نظرات قضاوت‌گرانه بیان می‌کنند، با یکدیگر دادوستد دارند و البته هنوز باورهای سنتی یک ارزش محسوب می‌شود و برای مثال، گریلین به شوخی می‌گوید باردار شده تا سر به سر کشیش بگذارد. جهان زیبایی که پدر ولش به دنبال آن است و به خاطر ناتوانی در ساختنش سرخورده شده، حتی در این روستای غیرمدرن و دور از شهر هم پا نگرفته است؛ آیا مک‌دونا می‌خواسته با بازتاباندن این تصویر، تئوری نا امیدیش را از جهان تکرار کند؟ او حتی از باخت تاریخی تیم فوتبال ایرلند از هلند در اکتبر ۱۹۹۷ (که مانع از صعود به جام جهانی ۲۰۰۲ شد) هم یاد می‌کند تا به این ترتیب هم یک بُعد زمانی به نمایشنامه داده باشد و هم یک نا امیدی و غصه جمعی و آشنا را به جهان اثرش اضافه کند؛ انگار که پدر ولش هم درست شبیه آن هوادار فوتبالی است که سه تا گل از رقیب خورده و حالا هیچ چیز آرام‌اش نمی‌کند الا اینکه خود را به قعر دریاچه بیاندازد و فراموش کند که کشیش کاتولیک نمی‌تواند معشوق یک دخترک زیبا باشد، آن هم دخترکی که ساقی روستا شده و به جوانان، آت و آشغال می‌فروشد!

سارا کنعانی

تاریخ انتشار : 23 فوریه 25 دیدگاه : بدون دیدگاه